کهف




بیا. من غرق انحنام. و درخت‌های انجیر این‌جا هنوز ‌اند.

طوفانکی می‌وزید. تمام شد و حالا خم و پیچ نسیم مرا به اعتراف وامی‌دارند. زاویه‌های من آن‌قدر منحنی‌اند حالا که دارم از هم می‌پاشم. بیا. من حالا در میانه‌ی این سیزده، می‌خواهم توی گوش خودم به خصوصی‌ترین سمت‌ام (که درباره‌‌ی امر جنسی‌ست) اقرار کنم.


۲

تابستان ۹۶ بود. نیمه‌شب بود و هوا مات. من از زیر یک پل رد شدم. پل بسته بود. و بعد باز شد. قدیمی بود و فی؛ و یک گوشه‌اش به کلی زنگ زده بود.


من این پل را با چشم‌های‌ام دیدم. سال‌ها صبر کرده بودم برای ملاقات‌اش. و آن شب بی‌هوا دیدم‌اش که سال‌ها منتظرم بود.

و در رفتار آن پل، دیدم که هر صورت تمثیلی می‌تواند تطهیر شود. دیدم که ارگان پوست باز می‌کند. و دیدم که سنگ بر سطح خودش نفس می‌کشد.

ماه می‌تابید. و من یک لحظه برای همیشه از شکل افتادم.


۱

این اتفاق برمی‌گردد به عقب‌تر. نمی‌دانم که مال کی است. اما یقینا بین ۹۳ تا ۹۵ باید باشد.

من این خیال را دیدم و یک وقت مثل خالی توی صورت‌ام درآمد. آدم یک وقت‌هایی به چیزی آبستن می‌شود و نمی‌داند از کجا (اولین تجربه‌های بارداری واقعی هم شاید همین‌طوری بوده) و من آن وقت، آبستن این پرهیب بی‌رنگ و رخ شدم.


یک شهر ساحلی. هوای آبی روشن ابری. یک نفر سوار دوچرخه داشت رد می‌شد. پشت ترک دوچرخه‌اش شاید یک جعبه بود یا یک کیف کوچک. بی‌شتاب می‌رفت و به نظر غمگین می‌آمد. اما دل‌‌اش به چیز مختصری خوش بود. که هیچ وقت به من نگفت.

اما مهم‌ترین چیز درباره‌ی او حرکت‌اش بود. در جایی که قاعدتا دریا همه‌چیز را از حرکت می‌‌اندازد، او حرکت می‌کرد. و چرخ‌های دوچرخه‌اش داشت می‌چرخید.» مثل چرخ‌دنده‌های پل که پل را باز و بسته می‌کردند. و مثل پل که زنگ زده‌بود، او هم پیر می‌شد.


من این خیال به سرم زد. اما هیچ معنی‌اش را نفهمیدم. تا آن سال که زیر پل باری‌ام تأویل ش


۳

اما سومِ این خیال‌ها خیال توست. که حالا در بیداری تمام می‌بینم‌اش.

تو سومین نفری. تو همان خیال ساحلی که تو را از پل گذر دادم و زنده شدی ناگهان و مثل سنگی نفس کشیدی.

من تو را می‌بینم. که خواب و بیداری و گرسنه‌ای و بیمار می‌شوی. من می‌بینم‌ات که توی اسکلت‌ات حضور داری، با جسم گوشتی و با روح رنگ‌پریده‌ات. می‌بینم‌ات که گاهی گریه می‌کنی. و دل‌‌ات لابد به چیزی گرم است و به من نمی‌گویی. می‌بینم‌ات که داری عبور می‌کنی. و بر تن تو همین بادی می‌وزد که بر تن من. و عبور می‌کنی. و به انتهای خیابان که برسی، از اتوبوس که پیاده شوی، مثل عطری دیگر پریده‌‌ای.


~

آخر kill bill یک سکانسی هست که زن یک فن خاصی روی بیل اجرا می‌کند. حالا اسم‌اش یادم نیست. به چند نقطه‌ی تن بیل اشاره می‌کند و قلب بیل را می‌ترکاند.

تو دقیق می‌کشی.

این سه نقطه، این سه سمت، برای من چیزی به هیئت صلیب می‌سازند. من در این سه نقطه چنان به زیبایی خیره می‌شوم که به برقی آتش می‌گیرم.


تمام شد. همه چیز را گفتم.


داشتم فکر می‌کردم که من بعدِ همه‌ی این گرسنگی‌کشیدن‌ها، اگر یک روز به شهر برگردم چه‌ جانور عجیبی می‌شوم. داشتم فکر می‌کردم که من همیشه غذای خودم را با مشقت گیر آورده‌ام. تازه اگر گیر آورده باشم. و همیشه وقتی غذا خورده‌ام که تا سر حدِ گرسنگی رفته‌ام. داشتم فکر می‌کردم که من اگر یک روزی دوباره به شهر برگردم و برای خودم پدر و مادری پیدا کنم که مراقب‌ام باشند، چه رابطه‌ی عجیبی با آن‌ها خواهند داشت. مادرِ من احتمالاً سیر کردنِ مرا وظیفه‌ی خودش می‌داند. اما من حتی در تصورم هم نمی‌گنجد که کسی بتواند به فکر من، و به فکرِ سیر کردنِ من باشد. احتمالاً من هیچ وقت از مادرم نمی‌پرسم که غذا کجاست. چون همیشه غذای‌ام را شکار کرده‌ام. برای مادرم احتمالاً پسرِ خوبی خواهد بود، البته شاید فکر کند این‌که از او چیزی نمی‌خواهم به این خاطر است که دوست‌اش ندارم. و احتمالاً هم همین‌طوری فکر می‌کند. اما من نمی‌توانم از او یا هرکسِ دیگری چیزی بخواهم. چون در آن کوه و کمر هیچ وقت کسی نبود که مراقب‌ِ من باشد. من هم به آن بی‌کسی عادت کردم. توی ذهن ام حالتِ دیگری غیر از بی‌کسی و یتیمی نیست. حالا اگر یک روز مرا یتیم پیدا کنند و بخواهند از کوه پایین‌ام بیاورند هم چیزی برای من عوض نمی‌شود. من  در ذهنِ خودم همیشه بی‌کس‌ام. شاید تمامِ لطفی که بیابان به من کرده همین باشد. همین حسِ یتیمیِ همیشگی که هیچ مادری نمی‌تواند از من بگیردش. من شاید به زودی در شهر ساکن شوم. اما خوی و خصلتِ بیابانی ام از بین نمی‌رود. 


******************************* .

 همین. همین کافی‌ست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شده‌ام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همه‌جا رانده‌ای مثلِ من بیاید.


به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پای‌ام بسته خسته ام شده‌ام. یک ملالِ تدریجی که رفته‌رفته بسط پیدا کرد و جمله‌ای که دیشب شنیدم نقطه‌ای شد و نشست تهِ این جمله‌ی چندین و چند ساله.

من و این سنگ سال‌هاست که با هم‌ایم. در ابتدا فکر می‌کردم که من و سنگ‌ام داریم به هم تزریق می‌شویم اما رفته‌رفته فهمیدم که فریبی درکار بوده. واقعیت این است که تنها من بودم که به سنگ‌ام تزریق می‌شدم و آن‌چه واردِ من می‌شد جز هوا نبوده. حالا تمامِ وزنِ من سنگی شده و به پای‌ام بسته‌ است. و خودِ من مثلِ هوا سبک‌ ام. همین. مگر من جز این سبکی دیگر چه می‌خواستم؟ اما حالا تمامِ من نسخه‌ی دیگری شده از من و به پای‌ام بسته‌. یعنی به هر حال، اتفاقِ خاصی برای من نیفتاده فقط دیگر خسته‌ ام. و از هر بنایی که تابه‌حال در این حول و حوالی ساخته‌ام ناامیدم. من از تحلیل کردن و از معنا بستن به زندگی خسته ام. چون دیگر به دردم نمی‌خورد و قابلِ ارائه نیست. و دیگر کسی چیزی از آن نمی‌فهمد. آیا هنوز به دردِ خودم می‌خورد؟ شاید. اما من دیگر دردی ندارم که چیزی بخواهد بهش بخورد یا نه. 


تنها چیزی که این‌ روزها می‌خواهم این است که مسیرِ تند و تیزِ اتفاقات مرا با خودشان ببرند و چنان بندِ بینِ من و سنگ‌ام را پاره کنند که هیچ خبردار نشوم. 

که ز انصافِ فلک دل‌سردِ غوّاصی شدم صائب


در کارِ مسیح به چه چیزی باید دقت کرد؟ به تکنیک‌های او. وقتی که حرف می‌زند یا نمی‌زند. که او چه‌طور و با چه فرمول‌هایی اعجاب می انگیزد و نابود می‌کند.


کارِ او بسیار ساده، غریزی و هوشمندانه است. تغییرِ جزئیات و چیدنِ عناصر در صحنه. به طوری که نه قابلِ رد باشند نه قابلِ اثبات. مسیح بسیار هوشمند است. (به آخرین جمله‌ای که نوشتم برمی‌گردم و نگاه می‌کنم. قلب‌ام می‌لرزد و وهمی سفید و گنگ به مردمکِ چشم‌ام می‌کند.) و می‌داند که هیچ‌گاه نباید کسی را قانع کند. و نباید چیزی را اثبات کند. او برعکسِ خیلی از فکرپردازهای جهان می‌داند که اگر محکم‌ترینِ استدلال‌ها را نیز اقامه کند، باز فکرش در خطرِ نابودی است. چرا که ما در پس‌زمینه‌ی اثباتِ یک فکر، امکانِ رد و انکارش را نیز مطرح کرده‌ایم. کسی که اثبات می‌کند، در پرده می‌گوید که استدلال‌های دیگری نیز هستند [و غلط‌اند.]


اما مسیح چیزی را اثبات نمی‌کند. او معماهای بزرگ می‌سازد. آیا معماهای او معنی می‌دهند؟ ابداً معلوم نیست.

عیسی دیوارِ دورِ معماهای‌اش را کوتاه می‌کشد. او هزارتو می‌سازد، با مسیرهای به ظاهر معلوم. او همه را دعوت می‌کند و بعد، در هزارتوهای خود هلاک‌شان می‌کند.

(مثلِ حافظ در هزارتوی دیوان‌اش. 

این سوال را درباره‌ی حافظ نیز بارها پرسیده‌ایم که آیا بیت‌های حافظ معنی می‌دهند؟ باز معلوم نیست)

~

چه کسی جرأت دارد به تو و به رستاخیزِ تو شک کند؟ تو می‌گویی که «ویران‌ام کنید و بعدِ سه روز برمی‌خیزم.» 

این آخرینِ سخن‌ها نیست؟ هست. در جمله‌ی تو زنگی‌ست که پایانِ زبان را اعلام می‌کند. تو بُردی و زبان از تو باخت.


تو می‌گویی: «چند تن از آنان که در این‌جا حاضرند تا پسرِ انسان را نبینند که در ملکوتِ خود می‌آید، نخواهند مرد.» مرقس ۲۸:۱۶


آدمِ احمق حرفِ تو را باور می‌کند. و احمق‌تر از آن، کسی که تو را انکار می‌کند. اما آن‌که تیزتر و هوشمندتر است، در این جمله‌ی تو هلاک می‌شود.


این که مسیح می‌گوید: «من دردِ شما را به دوش می‌کشم.» چه معنی‌ای دارد؟


درد: به زبان‌آمدنِ گره، و لب‌گشودنِ عقده.


پس مسیح می‌گوید: «من گرهِ شما را به زبان درمی‌آورم و عقده‌ی شما را لب باز می‌کنم. یعنی درونی‌ترین حفره‌های شما را از آنِ خودم می‌کنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بل‌که دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش می‌کشم.»


حس می‌کنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزاره نیز مثلِ همه‌ی گزاره‌های دینی اشتباه است و اگر نگویم اشتباه، طنزآمیز است. در نتیجه هرچه بیشتر در این گزاره بپیچم، او نیز بیشتر مرا به سخره می‌گیرد.


حالا که روبه‌روی هم‌ایم و 

خوابی دیده‌ایم هردو

که ابطالِ عقدِ ماست.


تو مرا صفحه‌های سیاه می‌بینی و

من تو را سیاهِ صفحه‌به‌صفحه


اما بگو هنوزِ من، هنوزِ شب و روز

این سنگ -که شاهدِ طلاقِ تو و من بود-

وقتی که نامِ من متلاشی شد

وَ تو به قعرِ خودت رفتی؛

ما را چه‌گونه دید؟


نمی‌دانم که دیشبِ من چه‌قدرش خودِ برآمده‌ی من بود و چه‌قدرش جلوه‌‌نماییِ دوزخ.


در این سه بار دوبارش منجر به ژستی اصیل و نهایی شد. (اصیل؟)

~

بارِ اول: ژستِ مواجهه با مرکز و کنترلِ جزئیات در بسط و قبضِ دایره.

مشاهدات‌ام را از حضور در آن الگو در قطعه‌ای به اسمِ «طواف» نوشته‌ام.

~

بارِ دوم:

~

بارِ سوم: شیطان. من از کالبدِ خودم کش می‌آمدم و عقب می‌رفتم اما ردِ کش‌آمدن‌ام پیدا بود. (شبیهِ وقت‌هایی که ویندوزِ XP  هنگ می‌کند.) و در پشتِ من، نسخه‌ای از من حاضر بود و دست‌ام را گرفته‌بود و داشت به کندی می‌نوشت. و نمی‌دانم چرا آن لحظه ناگهان اسمِ آن نسخه‌ی دیگرِ خودم را شیطان گذاشتم. 

و بعد دیگر نتوانستم چیزی بنویسم. شتاب افتاده بود در تن‌ام که هرچه تندتر دفترم را ببندم و به رختِ‌خواب بروم. شاید چون داغیِ دستِ شیطان دست‌ام را داشت می‌سوزاند و آن خنکیِ زیرِ بینی‌ام آزارم می‌داد. 

به هر حال، دیگر ننوشتم و رفتم در تاریکی دراز کشیدم. اما روندِ نوشتن قطع نمی‌شد. دستِ چپ‌ام دستِ راست‌ام را گرفته‌بود‌ اما دستِ سومی داشت در تاریکی متنِ مفصلی را تایپ می‌کرد. من تمامِ جمله‌ها را به دقت می‌دیدم و وقتی که تأییدشان می‌کردم آن دستِ سوم تایپ‌شان می‌کرد اما من اجازه‌ی هیچ‌گونه تغییر و اصلاحی در جمله‌ها نداشتم. من تنها می‌توانستم بهشان اجازه‌ی حضور بدهم یا ندهم. اما حتی یک کلمه را نمی‌توانستم پیش و پس کنم.

من نمی‌توانم درباره‌ی آن متن توضیحِ بیشتری بدهم زیرا به کلی از دست رفته. و شما نیز حقِ طبیعی‌تان است که مرا باور کنید یا نکنید. اما من شهادت می‌دهم که به راستی متنی در کار بود. و نه فقط یک «متن» که استعاره‌ای باشد از خودِ استعاره. آن متن واقعاً وجود داشت و من تک‌تکِ جملات‌اش را به دقت خواندم. اگرچه حالا نیست و نابود شده است.

~

«آن متن چه‌گونه نابود شد؟»


دو دلیلِ عمده داشت. یکی ضعفِ شدیدِ بدنِ من. و این ضعف هم انگار سلاحی بود که بدن‌ام علیهِ من به کار می‌برد. در برابرِ هر بی‌حرمتی‌ای که من نسبت به قوانینِ متن می‌کردم، بدن‌ام با حالتِ تهوع از من انتقام می‌گرفت.

و دلیلِ دیگر، ترسِ من از ازدست‌دادن بود که داشت همه‌چیز را از دستِ من می‌برد. هر جمله به شکلِ یک مراسمِ کامل پیشِ چشمِ من اجرا می‌شد. و بعد که وقتِ جمله‌ی بعد می‌رسید، از جمله‌ی قبل چیزی باقی نمانده‌بود و دقیق‌تر اگر بگویم، هرجمله تنها وقتی پیدا می‌شود که جمله‌ی قبل کاملاً نابود شده باشد. و من هربار که به سرم می‌زد که دوباره پشتِ میز برگردم و تکه‌هایی از متن را بنویسم، می‌دیدم که از جمله‌های قبل حتی یک کلمه هم در خاطرم نیست و حس می‌کردم که باز کردنِ دفترم، خشمِ شیطان را برمی‌انگیزد. به همین خاطر چیزی ننوشتم.

~

یک عنصرِ تکرار شونده: بیضه‌ی چپِ من. به مثابهِ زنگِ ورود به دوزخ. بیضه‌ی چپِ من هربار به شکلِ یک آونگ حرکت می‌کند. و در هجمه‌ی نورهای بنفش می‌ترکد. بیضه‌ی چپِ من شبیهِ یک ستاره‌ی بنفشِ شش‌پر سقوط می‌کند به دهلیزی از لامپ‌های نئونی که بینِ پاهای‌ام دهن باز می‌کند.

~

آرزوی دیرینِ من همیشه این بوده که خودم را و جست‌و‌خیزهای باطنی‌ام را با قواعدِ هندسه هم‌آهنگ کنم. و این آرزو در دوزخ تمام و کمال برآورده می‌شود. هیچ حرکتِ ناجوری از من سرنمی‌زند و من بر مساحتِ خودم واقف می‌شوم.




او بسیار هوشمند است و خلاق. اما اصرار دارد که هیچ‌وقتی و هیچ‌چیزی نسازد. (چراش را هنوز به من نگفته) و به همین خاطر هیچ‌وقت کارش به جنون نمی‌کشد.

او همه‌ی خلاقیت‌‌اش را صرف سرگرم کردن خودش می‌کند. او راه می‌رود و سنگی برمی‌دارد و پرت می‌کند. اما حواس‌‌اش هست که هیچ‌گاه سنگ‌ها را روی هم نچیند.

چرا؟ شاید مرگ را صریح‌تر از همیشه دیده. و یا خیلی بیشتر از من به بازی‌کردن علاقه دارد.




در ابتدای زندگی و در بدایت کودکی، تمام امیال شهوی فرد به «من/Ego»ی او معطوف‌ اند. یعنی که کودک خود را در مرکز دایره‌ی شهوت خود می‌بیند و به مرور زمان و در طی فرآیند بزرگسالی، میل او به سمت اوبژه‌های خارجی برونه‌ می‌گیرد.


پس شهوت از «من» به خارج هدایت می‌شود و البته می‌تواند باز از خارج به سمت «من» برگردد.


~

اما نارسیسیسم چی‌ست؟

وضعیتی‌ست که امیال شهوی در «منِ» فرد باقی می‌مانند و مسیر برونه‌گیری‌شان به هر دلیلی مختل می‌شود.


پس در روند درمان، درمانگر می‌کوشد تا به بیمار کمک کند تا امیال شهوی خود را به سمت اوبژه‌ی بیرونی بکشاند. یعنی می‌کوشد تا بیمار را از سد کودکی‌اش عبور دهد و به مرزهای بزرگسالی نزدیک کند.


~

در این‌جا فروید، طبق روش همیشگی‌اش، مطالعه را از فرد به جمع می‌کشاند.

انسان بدوی به کودک شبیه است. پس نارسیسیسم کودک نمونه‌ی بزرگ‌تر و کهن‌تری دارد: نارسیسیسم تاریخی بشر.


پس انسان کهن نیز مثل کودک خود را در مرکز دایره‌ی جهان می‌بیند. و در طی تاریخ، چند نظریه‌پرداز به مثابه درمانگرانی کوشیده‌اند تا فکر انسان را متوجه بیرونِ «من» کنند.


فروید سه نظریه را نام می‌برد:

۱. انسان کهن (بر اساس نجوم بطلمیوسی) می‌پندارد که زمین مرکز عالم است و اجرام فلکی به دور زمین و صاحب زمین (که انسان است) می‌گردند. کوپرنیک این فکر را نابود می‌کند. او اثبات می‌کند که زمین مرکز عالم نیست و با این کار، یکی از مهمترین ضربه‌ها را به نارسیسیم تاریخی بشر می‌زند و بشر را یک قدم به بزرگسالی نزدیک‌ می‌کند.

۲. انسان در مسیر تحول فرهنگی‌اش، ذره‌ذره خود را تافته‌ای از سایر موجودات جدابافته فرض کرد. انسان برای خود روحی جاودانه و منشأیی الهی اختراع کرد و رابطه‌ی ماهوی خود با حیوانات را از بیخ و بن گسست. در نهایت داروین نشان داد که چنین نبوده.


۳. گام سوم این روند درمانی را فروتنانه خود فروید برمی‌دارد. این گام سوم در واقع همان تبیین نظریه‌ی ناخودآگاه است. فروید نشان می‌دهد که منِ خودآگاه مرکز دایره‌ی روح نیست؛ همان‌گونه که زمین مرکز هستی نیست. و با این فکر، سومین ضربه را به نارسیسیم تاریخی وارد می‌کند.


(در زبان رمز نیز زمین خیلی وقت‌ها بر خودآگاه دلالت می‌کند. صاحب مرصادالعباد آیه‌ی «ولقد کرمنا بنی آدم وحملناهم فی البر والبحر ورزقناهم من الطیبات وفضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا» را به عبور از از میان ملک و ملکوت تعبیر می‌کند. و از این دست اشاره‌ها در متون کهن فراوان است. الجرعة لکن یدل علی الغدیر)




و بعد، اتاق ذره‌ذره از نور می‌افتد، تا تو دهن باز کنیّ و بتابی.

عزیزِ من من از بدن‌ات بی‌زارم. اول که کدرّ است و از این ورش که نگاه می‌کنی آن‌ورش پیدا نیست. و بعد این که دست راست‌ مرا همیشه به خود می‌کشد و دست چپ‌ام را همیشه پس می‌زند. یک‌بار یک‌دست‌و‌پا می‌آیم آخر یک‌سره راست می‌آیم سراغ تو یک‌بار آخر سیاهِ سراپا می‌شوم، می‌بلعم‌ات.


نزدیک من نیا. با من نزدیکی نکن که کورم می‌کنی، زمرّدِ پیدا. بگذار از حینِ تو من حین بگیرم، عبور کنم رد شوم به خزخزه بازی. بخواب و خواب‌ام ببین، درخت بلوط‌ام ببین میانه‌ی مارستان.

(استفاده از فعل‌های امر در این گیرودار واقعا ناراحت کننده است و اگر کسی چند باری مرا -که مأمن این متن‌ام- از نزدیک مطالعه کرده باشد حتما می‌داند که این فعل‌های سیاه و جنگلی هیچ‌جوره جفت‌شان جور چشم‌های من نیست.)


دورم نپیچ که مرا یاد کسی می‌اندازی. بگذار یک لحظه. تا قاب عکس را بردارم و آن‌وقت، ای وقت، ببین که دو ‌ات چه‌گونه به موج می‌افتند. و باز می‌شوند، تا من از آن میانه عبور کنم به سلامت. بیا مرا یک لحظه فقط ببین. که احمقانه خودم را موسی خیال می‌کنم میانه‌ی ‌هات. فقط قول بده که نخندی. گوش‌ات را جلوترک بیار: من حس کرده‌ام که هربار که عصا می‌زنم‌ات به آن قاب عکس کذایی شبیه‌تر می‌شوی. بلا به دور و دور به بلا. به لا. به لاله. بلا به دور و رود به لابه.

وقت ذکر من رسیده شب شده آخر. یک لمحه چشم ببند تا بگویم‌اش و بعد، باز بیفتم روت.


«باز شو شهابه‌ی شب. باز شو شهابه‌ی شب»


و بعد دستی می‌آید و تو را مثل هر هزار دفعه در آسمان مسخ می‌کند. ای ناهِ ناهید. باز آسمان می‌دت از من مثل هر هزار دفعه مثل عطری از هم می‌پریم.

ناه‌ناهید.

حالا آن که گذار است و گذرگاه من ام.

و بعد لحظه‌ی تکرار می‌رسد و بعد باز، لمحه‌ی تفرید.

و بعد باز، من به شور می‌افتم و منشور می‌شوم.

و بعد، در شکستِ کُسِ تو نام من به رعشه می‌افتد.


فروردین ۹۸



واقعا فاجعه‌بار است. به هر حال (دیگر از این روتر نمی‌شود واکنش دفاعی نشان داد) هر آدمی سویه‌های خیلی تاریک هم دارد پس ذهن‌اش. (این پرانتزبازکردن‌های وقت و بی‌وقت هم از عادت‌های نوشتاری من شده. که چی؟ همه چیز را سر بزنگاه مختل می‌کنی که بگویی چی؟) و من هم وقتی که ته دره افتاده‌باشم، از این که دیگرانی را هم آن تَه برِ خودم ببینم، بگی‌نگی بدم نمی‌آید. تازه عیش‌ام آن‌وقت کوک‌تر می‌شود که بروم پیش‌شان و بپرسم که «فلانی! خانم جوان! شما که مرا به یاد هیچ‌کس نمی‌اندازید اما به هرحال از هر قاب عکسی زیباترید! شما. بگویید ببینم شما در این دره چه کار می‌کنید؟» و آن‌وقت اگر دختره بگوید که «آقای جوان، با آن‌ چشم‌های مرموز و بدن اسکلتی‌تان (هیچ کس تا حالا با این کلمات از من تعریف نکرده. خودم خودم را این‌طوری هیچی ولش کن) من دنبال شما آمده‌ام. امده‌ام که مثلا بگویم که» من عینهو چی منتظرم که این را بگوید. جواب‌ام آماده‌ است :«خوب دلبر جان. من متاسفانه  تلفن‌ام دارد زنگ می‌خورد و باید بروم. می‌دانم دنبال من آمده‌اید (فروتنی هم تازه می‌کنم و این را نمی‌گویم) اما نمی‌‌خواهم مزاحم‌تان شوم. به هر حال من و شما هر دو ته دره‌ایم و وقت هم خیلی داریم. من کار فوری‌ای دارم. باید توی دره دنبال چیزی بگردم که می‌دانم نیست. از دست من هم برای شما کمکی که برمی‌آید اما شرمنده. من می‌توانم خوشبختتان کنم اما شرمنده. چون راست‌اش را بخواهید من عقیده دارم که خوشبختی یک چیزی‌ست که از درون سرچشمه می‌گیرد و هیچ کس نباید دیگری را خوشبخت کند.» و در این لحظه مثل سگ دروغ می‌گویم. من نمی‌خواهم کسی را دلشاد کنم. چون رشک می‌برم به او. چرا او مرا داشته باشد اما من خودم را نداشته باشم؟
دختره آن‌قدر نجیب است که جیک‌اش در نمی‌آید. من و او هر دو توی یک دره گرفتاریم. اما او جیک‌اش در نمی‌آید. برعکس من که یکسره نق می‌زنم. او می‌تواند گاهی گریه کند (دور از چشم من چون من اشک‌های‌اش را حق ندارم که ببینم) اما من نمی‌توانم.  همه چیز من این روزها چندش‌آور است.

~
من یک وقتی مختصر دلبستگی‌ای به اخلاقیات داشتم. بی آن‌که عقیده‌ی درستی درباب اخلاق داشته باشم. لابد فکر می‌کردم پیش خودم که جدی‌گرفتن اخلاق (از سمت من و غیر من) می‌تواند از من محافظت کند. اما الان هیچ گذاره‌ی اخلاقی را نمی‌توانم تحمل کنم.چرا؟ چون چیزی ندارم که اخلاق بخواهد با وسوسه‌ی حفاظت از آن فریب‌ام بدهد.
وقت خوش

بعد از ظهر است. رفتم ناهار خوردم و رفتم سر کلاس. بد نبود. یک چیزهایی گفت درباره‌ی آل‌افراسیاب و برای‌ام سوال بود. بعد کلاس آمدم پلتفورم. که مثلا مانده‌ی خلیفه و اعرابی را بخوانم. توی راه به کولریج فکر می‌کردم. حالا بعد این همه خم و پیچ و این‌ها قالب کار توی ذهن‌ام شکل گرفته،کامل. قالب یعنی دقیقا چه‌گونگی کار و ژستی که باید به فارسیِ شعر داد و طرز تعلیقه‌هایی که باید آن ته‌مه‌ها گذاشت و شمایل مقدمه و یادداشت‌هایی که برای نقش‌های گوستاو دوره باید ساخت و این‌ها. اما دقیقا چه‌طور می‌شود به آن لحن خیلی خاص رسید؟ به آن انسجام عجیب‌غریب رشک‌برانگیز. چه‌طور می‌شود یک چیزی ساخت مثلا مثل حرم شاه‌چراغ؟ چه‌طور می‌شود آن‌طور آینه کاری کرد، که هر جزء شرح جزء دیگر و اجزا اشاره به کل باشند؟ چه‌طور می‌شود یک اثر هنری ساخت که یک لغتنامه باشد؟ یک لغتنامه. دقیقا همین. یک لغتنامه.


دی‌شب دم سحر بود و خیلی گرسنه بودم. می‌خواستند غذا بخورند. من نخوردم. گفتم شاید کم‌شان باشد. من وقتی غذا باشد و نخورم خیلی اعصاب‌ام به هم می‌ریزد. اصلا دیوانه می‌شوم اگر غذا باشد و نخورم. بعد رفتم نگاه کردم ببینم چی هست و چی نیست. یک تکه‌ماهی دیدم و آوردم که سرخ‌اش کنم. درنا و بیژن بیرون آشپزخانه خوابیده بودند. همه جا تاریک بود. فقط چراغ هود روشن بود. ماهی را گذاشتم توی ماهی‌تابه و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که علی‌الظاهر سرخ شد. دیدم اگر بیشتر بماند می‌سوزد. خاموش‌اش کردم و در تاریکی نشستم به خوردن. خام بود. اطراف‌اش پخته بود ولی وسط‌اش یخ بود و کاملا خام. و خام‌خام خوردم‌اش. چندش‌آور بود. می‌ترسیدم که چیزی‌م شود ولی باز خوردم. حال‌ام داشت بد می‌شد. ماهی تمام شد. آخرش را نخورده ریختم دور. سرم گیج می‌رفت. چند دقیقه نگذشته بود که روی انگشت‌های دست راست‌ام چند لکه‌ی قرمز دیدم. خوف کردم. با دست چپ‌ام خواستم لکه‌ها را پاک کنم. پاک نشدند. دست‌ام را شستم چند بار. پاک نمی‌شدند. به نظرم خون‌مرده جمع شده بود. و دست و پاهای‌ام بی‌حس شده بودند. چند تا خرما خوردم که سردی نکنم و گفتم به درک؛ رفتم که بخوابم.

همه چیز آماده‌ی ظهور کابوس بود.

_

من بودم و یک نفر به اسم روبرت. که صورت‌اش بگی‌نگی قرمز می‌زد. کجا دیدم‌اش؟ یک خیابان بود یحتمل. پلیس دنبال‌مان بود (دنبال من یا او؟) و مرا کشاند به بیمارستان. و نشاند پشت میز دکتر.

دکتر مرا معاینه کرد. یک نور زرد براق در فضای مطب بود. دکتر لباس‌ام را زد بالا و شلوارم را هم. . وحشتناک بود. روی سطح شکم‌ام چند برآمدگی بزرگ و کوچک. پر از غده‌های ناجور شده بودم و یکی‌شان از همه بیشتر توی چشم می‌زد، سمت راست شکم‌ام زیر دنده‌ها. و به جای دو تا بیضه سه تا بیضه داشتم.

در تمام مدت معاینه (که بیش از چند ثانیه طول نکشید چون من نمی‌توانستم بیشتر از آن به بدن از ریخت افتاده‌ام نگاه کنم) روبرت پشت سر دکتر و روبه‌روی من داشت دلقک‌بازی در می‌آورد و هی به من نگاه می‌کرد و می‌خندید.


یک دوستی می‌گفت که نامه‌نوشتن چیز ترن‌آفیه. بر خلاف چیزی که فکر می‌کردم، سریع پذیرفتم. و حرف درستی‌ست. اما چرا؟ همیشه همین‌طوری بوده؟ لابد نه. یادم می‌آید چه‌طوری پاکت‌نامه‌هامان را به دست هم می‌رساندیم و هر دفعه زیباتر از دفعه‌ی قبل بودیم. المنةُ لله که ز پیکار رهیدیم!

-

حرف خاصی نیست. فقط حرف‌های قبلی و گه‌گاه اگر رمقی بود، آرایش کردن‌شان.

چیزی ندارم که به تو بدهم. به جز تمام خودم. و این‌که آدم تمام خودش را پیشکش کند هم چیز ترن‌آفیه!

-

به سرم زده ارشد بروم فرهنگ و زبان‌ها بخوانم. ممکن است خسته‌ شود وسط‌اش. ولی فعلا خیلی برای‌ام جالب شده. اخیرا فهمیده‌ام که به هیچ‌کاری به قدر زبان یاد گرفتن علاقه ندارم. زبان خواندن. بدون هیچ قصدی. نه که مثلا فلان زبان‌ را یاد بگیری که بعد بتوانی فلان شق‌القمر را بکنی. به عنوان یک گیم کاملا. یک بازی کامل و بی‌انتها. چند وقت است دارم ایتالیایی می‌خوانم و خیلی خیلی خوش گذشته. من فقط وقتی زبان یاد می‌گیرم می‌توانم از عشق و همه‌ی بار تحمل‌ناپذیرش خلاص شوم.

حنیفی امروز یک کتابی معرفی کرد که خودآموز یونانی‌ست. کلی هم تعریف‌اش را کرد. مثلا بی‌کارتر که شدم یک وقتی بروم ورق‌اش بزنم. دوستان‌ام همیشه می‌گویند چرا یک زبان را تمام نمی‌کنی درست و حسابی و بعد بروی سراغ یکی دیگر؟

اول که معنی تمام‌کردن یک زبان را نمی‌فهمم؟ یعنی چی؟ و بعد من اصلا قصدم این نیست که کار خاصی بکنم. دارم بازی می‌کنم. مثل آدمی که چند تا بازی روی گوشی‌اش نصب کرده و از این می‌رود به آن و از آن به این. حالا مهم نیست.

-

صحنه‌ی شطرنج باختن شمس با پسر رومی را به یاد بیار. صحنه‌ی مرگ الکسیس و نوحه‌های مادرش. بله. همین‌قدر زیبا و همین‌قدر خشن. هاها. چه کار می‌‌خواهی بکنی؟

زنده بمان.

-

من واقعا به هیچ جام نیست که بمیرم. من فقط دل‌ام نمی‌خواهد آلت جنسی‌ام را از دست بدهم. وگرنه مردن که چیز خیلی خاصی نیست.

-

جان همچو مسیح است به گهواره‌ی قالب

آن مریم بندنده‌ی گهواره‌ی ما کو؟ 



 ‏gift انگلیسی به معنی هدیه، و gift آلمانی به معنی سم از یک ریشه‌ اند: اولی از give و دومی از geben، به معنی دادن.

واژه‌ی venum در لاتین به معنی زهر است، که در ایتالیایی velon شده، در همان معنی؛ و هر دو از مصدر volere آمده‌اند که معنی خواستن و آرزو و شهوت می‌دهد. نام ونوس venus هم، که الهه‌ی عشق و زیبایی‌ست، از همین ریشه است. شکل دیگری از این ریشه در wish انگلیسی مانده است. در پهلوی نیز واژه‌ی ویش vi به معنای زهر است.

_______

در تعبیر خواب گفته می‌شود که دیدن گنج نشانه‌ی بلا و بدبختی و بیماری‌ست.

ابن سیرین: اگر در خواب بیند که گنج یافت، دلیل است که بیمار شود. اگر بیند که گنج ناپدید شد، تأویل‌اش به خلاف این است. (به نقل از سراچه‌ی آوا و رنگ، ص ۱۲۹)

_______

گزارشی از مقاله‌ی درباره‌ی مفهوم متضاد واژگان اصیل”


فروید با این فکر شروع می‌کند که خوابْ هر عاملی را با نقیض‌اش نشان می‌دهد.

سپس مطالبی را از زبانشناسی به نام ک.آبل نقل می‌کند و می‌کوشد میان تکنیک‌های رویا و صرف زبان‌های باستانی ربطی پیدا کند.

~

در زبان مصری بسیاری از لغات بر دو مفهوم متضاد دلالت می‌کنند. فرضا نور با همان واژه‌ای نامیده‌ می‌شود که تاریکی، و ضعیف با همان که قوی.

می‌دانیم که مصری‌ها قوم پیش‌رفته‌ای بوده‌اند. پس این بدویت زبانی را چه‌طور باید توجیه کرد؟


در زبان مصری علاوه بر مفرداتی که دلالت‌های نقیض دارند، به ترکیباتی هم برمی‌خوریم که از دو پاره‌ی متضاد تشکیل شده‌اند اما در نهایت تنها بر یک مدلول دلالت می‌کنند. فرضا ترکیب پیر-جوان که تنها معنی جوان می‌دهد یا دور-نزدیک که معنی نزدیک. باید توجه داشت که ترکیبات برای اشاره به یک مفهوم سوم درست نشده‌اند (مثل برخی ترکیبات ادبی مانند غریب‌آشنا و.) بلکه یکی از طرفین ترکیب احضار می‌شود تا ترکیب در نهایت بر آن طرف دیگر دلالت کند.

فروید در نهایت این‌طور نتیجه می‌گیرد که: مفاهیم همواره با ضدشان تعریف می‌شوند و معنی می‌گیرند. اضداد همواره همزاد هم‌اند. پس برای فهمیدن معنای یک واژه، باید نقیض‌اش را نیز در خاطر داشت. این ویژگی زبان‌های باستانی نیز به همین‌جا برمی‌گردد: واژه‌ی x هم بر کوچکی دلالت می‌کند و هم بر بزرگی. پس وقتی مراد معنای اول باشد، واژه‌ی x معنای دوم را هم فرایاد می‌آورد و برعکس. به این ترتیب دو سمت یک واژه به بیان هم کمک می‌کنند.

در ادامه‌ی تحولات زبانی، این خصیصه کمرنگ‌تر می‌شود. زیرا انسان یاد می‌گیرد که هر مفهوم را مستقلا و بی‌مقایسه با غیر درک کند. 

~

مصری‌ها برای درک تمایز معنایی این واژه‌ها در نوشتار، در کنار واژه تصویری می‌کشیده‌اند من‌باب راهنمایی. مثلا اگر واژه‌ی x معنای قوی می‌داد، کنارش تصویر سربازی می‌کشیده‌اند و اگر ضعیف، تصویر آدمی بی‌رمق را. آبل حدس می‌زند که این تمایز معنایی را در گفتار، با استفاده از شکلک‌ها و حرکات جسمانی نشان می‌داده‌اند.

~

در ادامه‌ی مسیر زبان، این ابهام معنایی کمرنگ‌تر می‌شود و در نهایت این سیر، به تک‌معنایی‌شدن لغات منتهی می‌شود.

در تحول بعدی، هرکدام از این دو مفهوم متضاد واژه‌ی خاص خود را پیدا می‌کنند که و این واژه‌ها البته به ریشه‌ی اولیه (که دو معنایی‌ست) مربوط اند. چیزی که منجر به تولید لغات تک‌معنایی از ریشه‌ی دومعنایی می‌شود معمولا تغییر آوایی‌ست. مثلا اگر کلمه‌ی بدوی ken باشد، به معنی قوی-ضعیف؛ صورت ken در معنای قوی باقی می‌ماند و شکل دیگری از همان واژه ، یعنی kan، با یک تغییر آوایی مختصر، بر ضعیف دلالت می‌کند.

(این را هم می‌شود به بحث اضافه کرد که علاوه‌بر (یا در کنار) تغییرات آوایی، گاهی دگرگونی جنسیتی لغات هم منجر به چنین نتیجه‌ای می‌شود. در ایتالیایی برخی از لغات هم فرم مونث دارند و هم مذکر. و در این دو فرم، بر معنای‌ای متمایز اما شبیه دلالت می‌کنند. la fine یعنی پایان و il fine یعنی غایت و هدف. la fronte پیشانی است و il fronte جبهه‌ی جنگ. یا la buca که چاله‌ی بزرگ است و il buco که سوراخ کوچک)


این خصیصه البته فقط مربوط به زبان مصری نیست. و در زبان‌های آریایی و سامی نیز نشانه‌هایی از آن هویداست.

هم کلماتی که در عین همسانی آوایی معانی متفاوت می‌دهند:

‏altus لاتین به معنی هم مرتفع و هم عمیق. sacer به معنی مقدس و هم ملعون. (حریم و حرام یا مولی و مولی در زبان تازی. یا اگر دیو فارسی را با دئو deo مقایسه کنیم)

و هم نمونه‌های متاخر که حاصل دگرگونی آوایی‌اند:

‏calmare به معنی همهمه و calm به معنی ساکت. Ciccus به معنی خشک و succus به معنی مرطوب و خیس. و همچنین نمونه‌های دیگری در آلمانی و انگلیسی. مثل without که ترکیب with است با out و نمونه‌ای‌ست از ترکیبات متضاد: با-بدون.‌

~

علاوه‌ بر دسته‌های قبلی، در زبان مصری یک تکنیک دیگر نیز برای خلق گونه‌های متفاوت (از یک ریشه‌ی واحد) وجود داشته که جالب است: استفاده از شکل‌های مقلوب.

فرضا اگر واژه‌ی مصری abc معنی روز-شب بدهد، واژه‌ی cba می‌تواند به شب یا به چیزی شبیه آن دلالت کند.

نمونه‌هایی از این شکل دگرگونی در زبان‌های آریایی نیز وجود دارد. مثل:

‏kreischen آلمانی به معنی فریادکشیدن که در انگلیسی shriek است به معنی جیغ‌زدن. یا boat انگلیسی به معنی قایق که در ریخت tub معنی طشت می‌دهد. یا care و reck به معنی پرواکردن و مراقب‌بودن، در انگلیسی.

~

در نهایت فروید می‌گوید که این خصیصه‌ی زبان‌های کهن در رویا هنوز زنده است. و بسیاری از ایماژهای درخواب را می‌توان با الهام از این الگوهای صرفی ترجمه کرد.


کتابِ "فیورتّی" یا "گل‌های کوچکِ قدیس فرانچسکو" یکی از ولی‌نامه‌های مشهورِ مسیحی‌ست، در ذکرِ احوالِ فرانچسکوی قدیس و یارانِ نخستین‌اش. روایت‌های این کتاب احتمالاً در اواخرِ قرنِ چهاردهِ مسیحی، به دستِ نویسنده یا نویسندگانی گمنام گرد آمده‌اند. آن‌چه می‌خوانید فارسیِ یکی از همین روایت‌هاست.

 

به راه آوردنِ قدیس فرانچسکو استاد برناردوی آسیزیایی را


هیچْ وقت نیست. باید شتاب کرد. این چند وقته سرم خیلی گرم است. (معلوم هم نیست به چی) وقت و سِ نوشتن نیست. تلوتلو می‌خورم.

آمده‌ایم شمال با بیژن. امشب شب آخر است. فردا برمی‌گردیم تهران. فرصت کم است. و دل‌ام نمی‌آید همین وقتِ کم را خرجِ نوشتن کنم. به‌هرحال، داشتم به لغتِ فروپاشی فکر می‌کردم. به چینشِ آواهاش. کِشِ واو و بعد پخشِ پ. و دو بخش‌اش: فرو و پاشیدن. حالا زیاده حرفی گفتم که نیست. اصلا وقتِ این چیزها دیگر نیست. زنده‌ام و نگران. با هر دو چشم. یک لغتی توی جنوبی هست که به این‌جا خوش‌تر می‌آید: پِشک. که همان پاشیدگی و این‌هاست معنی‌ش. شباهت‌اش با پاش در این که هردو با پ شروع می‌شوند.(و خوب طبیعتاً باید هم بشوند.) در پاش،بعدِ پ مصوت بلند هست و بعدْ ش؛ و در نرمیِ شین واژه تمام می‌شود. اما در پشک، بعدِ پ بلافصل ش می‌آید. حرف اول از بین دو لب شروع می‌شود و به عقب می‌رود. حرف دوم میانه‌ی دهان. هوا از بین سقف و زبان، صفیرکش می‌گذرد و بعد در حرف سوم تهِ زبان به تهِ سقف می‌خورد: ک. و لغت همین‌جا، در ک ختامه می‌گیرد. معنی این پشک هم با پاش فرق دارد. پاشیدن مثلا پاشیده شدن آب یا مثلا خون و این ها. اما چیزی که پشک می‌خورد از یک حالت (معمولاً جامد) به یک حالت دیگر تبدیل می‌شود، به یک حالت دیگر که نه، درواقع ریزریز می‌شود. اما مهمترین نکته این که ناگهان و عجول، چون اصلاً وقت نیست. مثلاً مجسمه که بیفتد زمین پشک می‌خورد. یک نفر که سوار موتور باشد و تصادف کند مثلاً مغزش پشک می‌خورد (یعنی عرض چند ثانیه از پ به ش و بعد به ک می‌رسد) و یا مثلاً هندوانه محکم اگر زمین بخورد پشک می‌خورد و این‌ها. حالا بحث که زیاد است. وقت نیست.


 

ای خداوند

مرا به کار وادار و به کار من برکت بده، در آغاز و در میانه و در پایان. زیرا اگر تو مرا به کار نخوانی، من کار نمی‌کنم. تویی که رخصتِ کار می‌دهی. تو می‌توانی با بیماری و با اندوه مرا زمین‌گیر کنی. مرا زمین‌گیر نکن. و به کارِ من برکت بده. زیرا اگر برکتِ تو نباشد، شورِ کار به سردیِ بیماری تبدیل می‌شود.

 

ای خداوند

مرگِ مرا به سوی من بفرست. مرگِ مرا که مانند اسبِ سیاهی‌ست، به سوی من بفرست؛ چرا که پیاده‌ام. و به پاهای بلندش قوت ببخش. اما صدای قدم‌هایش را به گوش من نرسان، چرا که اگر مرگ را بشنوم، تو را نخواهم شنید. مرگِ سیاهِ مرا از یادِ من ببر، و ناگهان بر من هویدایش کن. تا مرا بر پشتِ خود بنشاند و به سوی تو ببرد.

 

ای خداوند

پدر و مادرِ مرا زنده نگهدار. زیرا اگر پدرم بمیرد، تو را فراموش خواهم کرد. و اگر مادرم بمیرد، مانند درختی خواهم بود که در فصلِ شکوفه بخشکد.

بگذار تا میوه‌های من برسند.

 

ای خداوند

مرا زیبا کن. و زنی را زیباتر از من به خوابِ من بیار. آن‌قدر زیبا، که از بدنِ من بیزار باشد.

 

ای خداوند

تو بدترین دشمنِ مرا همسایه‌ی من کرده‌ای. و پاهای او را با زنجیری بسیار محکم به پاهای من بسته‌ای. اگر او خسته شود، من نیز از پا می‌افتم. اگر خواب به چشمِ او بیاید، من نیز به خواب خواهم رفت. و اگر او بیمار شود، من نیز بیمار خواهم شد. او را زنده نگهدار، اگرچه از او بیزارم. و یک روز کسی را بفرست تا با سوهانِ بسیار قدرتمندش زنجیرِ همسایگیِ ما را پاره کند.


یک عده دارند مرا تهدید می‌کنند. تهدیدهای سفت و سخت. من خوب نمی‌شناسمشان. فقط یک چیزهایی توانسته‌ام ازشان بفهمم. از دور به نظر لباس‌های سیاه کرده‌اند تنشان و از نزدیک قرمز، و شاید هم برعکس. نمی‌توانم از خودم محافظت کنم. و نمی‌توانم هم به کسی چیزی بگویم و از کسی کمک بخواهم. زیرا چیزی که آن‌ها می‌خواهند دقیقاً همین است که دیگران را از وجودشان مطلع کنم. بسیار اذیتم می‌کنند و تهدیدم می‌کنند که هر وقت مشغول کار باشم به سراغم می‌آیند و تهدید می‌کنند که زشتم می‌کنند، آن‌قدر که دوستان نزدیک و خانواده‌ام از من بدشان بیاید.

من بی‌کس افتاده‌ام و نمی‌‌دانم که چه‌طوری باید خودم را زنده نگه‌دارم.

تعدادشان سه یا چهار نفر است.


امشب با محسن بحثِ مفصل کردیم. در خلال حرف، من یادم به یک خاطره افتاد از سال‌های بسیار دور. و به گمانم یادآوری‌اش در این ایام ضرورت دارد.

-

من کلاس اول ابتدایی بودم. یا شاید دوم. هفت یا هشت سالم بوده پس.

زمستان بود. و هوا هم سرد بود. و من یک جفت دستکش نو خریده بودم. یک روز توی مدرسه دستکش‌ها را گم کردم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم. یک برگه از دفترچه‌ی یادداشتم کندم و رویش نوشتم «چون دستکشش را گم کرد خودکشی کرد.» یا یک چنین چیزی. ولی دقیق یادم هست که فعل را در سوم شخصِ غایب صرف کرده بودم. تازه خط یاد گرفته بودیم و بعید نیست خود را هم خد نوشته بوده باشم. برگه‌ را نوشتم و گذاشتم توی کیفم.

زنگ که خورد، یک جا قایم شدم و منتظر شدم که همه بروند و خلوت شود. خلوت که شد رفتم سمت سکوی صبحگاه. چهار پنج متر فاصله داشت با زمین و لابد آن وقت فکر می‌کردم که برای کشتن من همین قدر فاصله با زمین کافی‌ست.

بچه‌ها همه رفته بودند. من رفته بودم لبه‌ی سکو و داشتم به زمین نگاه می‌کردم که راننده‌ی سرویسمان (فولادی بود اسمش و هیچ اعصاب بچه‌مچه نداشت) با عجله آمد توی حیاط و قدری این‌ور و آن‌ور را نگاه کرد و مرا که دید شروع کرد داد و بیداد که کلی معطلمان کرده‌ای و. . من هم ترسیدم و کیفم را برداشتم و سریع رفتم نشستم توی ماشین.

توی خانه مامان داشت کیفم را مرتب می‌کرد که برگه‌ی یادداشت را دید. تشری صدایم زد و رفتم پیشش و دیدم که اخم کرده و برگه هم توی دستش بود. و گفت این چه پرت و پلایی‌ست؟ و خلاصه حرف زد و گفت که دیگر از این چیزها ننویس (هنوز هم همین را می‌گوید) و خلاصه توضیح داد که معمول نیست که برای دستکش کسی خودکشی کند. گذشت. من هم خیالم راحت شد که گم شدن دستکشم آن‌قدرها هم اهمیت نداشته.

-

چند چیز را سعی می‌کنم که مرور کنم:

 

اگر من آن یادداشت را نمی‌نوشتم و اگر به آن فکر و خیال نمی‌افتادم چه می‌شد؟

می‌رفتم خانه و می‌گفتم دستکشم گم شده. دو حالت داشت: یا دعوایم می‌کردند یا می‌گفتند فدای سرت و دستکش چیز مهمی نیست.

پس خودکشی‌نکردن و گفتنِ واقعیت یک ریسک بود. و طبعاً برای من در آن سن این‌که دعوایم کنند بلایی بدتر از مردن بود. پس منطقی بود که من چنین ریسکی نکنم و صاف و ساده واقعیت را نگویم.

بهترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد چه بود؟ این بود که من بفهمم دستکش اهمیتی ندارد. ولی این آگاهی بدون خطر به دست نمی‌آمد و برای فهم این مسئله لازم بود که من ریسک بکنم. ریسک اول را در بند قبل گفتم که چرا. و گفتم که چرا آن ریسک را نکردم. من تصمیم گرفتم که خودم را بکشم. اگر راننده‌ی مان دیرتر آمده بود شاید مثلاً خودم را می‌انداختم پایین (هرچند که بعید بود) و هرچیزی‌م هم که می‌شد بهایی بود که برای فهمیدن این نکته می‌پرداختم که دستکش چیز مهمی نیست.

اما اتفاقی که در نهایت افتاد بهترین اتفاق ممکن بود. کسی من را خیلی دعوا نکرد. خودکشی‌ام هم خوشبختانه یا کج‌بختانه به جایی نرسید. اما چیزی که مرا نجات داد همان صفحه‌ی یادداشت بود. یک نفر (مامان) یادداشت مرا دید و آمد به من گفت که دستکش چیز مهمی نیست و نگران نباش.

پس ضرورت داشت که من آن یادداشت را بنویسم. هرچند تضمینی نبود که نوشتن آن یادداشت منجر به کشف بی‌اهمیت‌بودن دستکش شود.

-

حالا هم به گمانم اتفاق همان است. من کماکان بچه‌ام و مسئله همان‌قدر برایم بغرنج است. بهترین اتفاقی که می‌تواند برایم بیفتد این است که یک نفر یادداشت مرا ببیند و بگوید که اتفاق تو آن‌قدرها هم بغرنج نیست. ولی واقعیت این است که من به این خاطر در هفت سالگی این شانس را آوردم و همه چیز به آن خوبی پیش‌ رفت، که جرئت کردم و خواستم خودم را بکشم. یعنی یک سرِ این ریسک نجات بود و یک سرش مرگ. ولی در بیست و یک سالگی من دیگر یک چنین دل و جرئتی ندارم. و مثل آن‌وقت جسور و بی‌فکر نیستم. درنتیجه آسوده‌ هم نخواهم شد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

هک اینستاگرام Xingyu سُرنا... اخبار بروز GTA V معرفی روستای زیبای دره سور از توابع شهرستان جم وریز- نمونه سوالات رایگان درودگری درجه با جواب1 دکوراسيون مبلمان و سوريس خواب منزل تولید محتوای الکترونیکی Anthony گل پونه